يك روز صبح
از خواب كه بر مي خيزي
مي بيني
كه فرشته اي كه بر شانه ات نشسته بود
ديگر آنجا نيست
نگاهت باغ را مي گردد
ميان توي درختها را
لا به لاي
آفتاب را
تو به توي
برگها را
پيچ در پيچ
شاخه ها را
رنگ بر رنگ
گل ها را
شكوفه ها را
چند روزي گذشته است
بر شانه ات
گرد تنهايي نشسته است
نگاهت اينبار
آسمان را مي گردد
زير و روي
ابر ها را
قطره به قطره
باران را
دانه دانه
برف را
سوي سوي
باد را
نسيم را
هفته اي گذشته است
فرشته اي كه بر شانه ات مي نشست
نيامده است
نگاهت باز
مي گردد
شانه هاي ديگران را
شانه به شانه
آنان كه از ما بوده اند را
و آناني كه از ما نبوده اند را
و باز
پيش و پس
اشيا را
پايين و بالاي
كمد ها را
مبل ها را
خانه خانه
شهر را
شهر شهر
دنيا را
يك روز صبح
از خواب كه بر مي خيزي
مي بيني
كه فرشته اي كه بر شانه ات نشسته بود
ديگر آنجا نيست
فرهاد
No comments:
Post a Comment