Thursday, May 2, 2013

يك روز صبح
از خواب كه بر مي خيزي
مي بيني
كه فرشته اي كه بر شانه ات نشسته بود
ديگر آنجا نيست

نگاهت باغ را مي گردد
ميان توي درختها را
لا به لاي 
آفتاب را
تو به توي
برگها را 
پيچ در پيچ
شاخه ها را
رنگ بر رنگ
گل ها را
شكوفه ها را

چند روزي گذشته است
بر شانه ات 
گرد تنهايي نشسته است

نگاهت اينبار
آسمان را مي گردد
زير و روي 
ابر ها را
قطره به قطره 
باران را
دانه دانه 
برف را
سوي سوي 
باد را
نسيم را

هفته اي گذشته است
فرشته اي كه بر شانه ات مي نشست
نيامده است

نگاهت باز 
مي گردد
شانه هاي ديگران را
شانه به شانه
آنان كه از ما بوده اند را
و آناني كه از ما نبوده اند را
و باز
پيش و پس
اشيا را
پايين و بالاي
كمد ها را
مبل ها را
خانه خانه
شهر را
شهر شهر
دنيا را

يك روز صبح
از خواب كه بر مي خيزي
مي بيني
كه فرشته اي كه بر شانه ات نشسته بود
ديگر آنجا نيست

فرهاد


No comments:

Post a Comment