Wednesday, April 10, 2013

تا از خويش بر آمده باشم
مرا همه در خويش جای داده بودی
و همهمه نفسهايمان بود
تا صدايمان را كه هنوز اسير دستهاي جستجوگرمان بود
بهانه ای داده باشد برای از دست گريختگيشان

اگر چه پرده اي بر قاب تختم بودی
اما نقاشی خيالت را نمی خواستم
چرا كه هر انحنايت با هر راستايم مي رفت

تا راهی نباشد بر خيال
تا هيچ آرزويی واقعيت موجود را خدشه دار نسازد
با چشمانی تمام باز
خود را بر تو دوختم

حركت در هر جا بود جز صدايم
پس تا قلبم بر قلبت نهم
لب از لبت برداشتم
و سر بر شانه ات نهادم
و ... گريستم

فرهاد


No comments:

Post a Comment